فرهنگ امروز/ مصطفی پنداشتهپور*:
«همواره خود اندیشیدن؛ این است اصل پایهی روشنگری»
(ایمانوئل کانت)
«آه، عقل، جدیت، تسلط بر شهوات، تمامی آن بازی تیره و غمناکی که اندیشه و تأمل نامیده میشود، تمامی این امتیازات و تزئینات بشر، چه قیمت گزافی برای آنها پرداخت شده است! در ژرفای همه چیزهای خوب، چه اندازه خون و شقاوت نهفته است»
(فریدریش نیچه)
مقدمه
از یک نظرگاه فلسفی، داعیهی اصلی آنچه «مدرنیته» مینامیم، اندیشهی دستیابی به معرفت کلی از طریق عقل و اصول عقلانی است. بخش بزرگی از تفکر مدرن را -چه در حوزهی اندیشه و چه در حوزهی کنش-ایمان به توانایی انسان برای ایستادن بر روی خرد خویش ساخته است. ماکس وبر نیز در آثار خود با پژوهش پیرامون تکوین عقلانیت و استحالهی آن به شکل غالب عقلانیت ابزاری در مغربزمین به مدرنیته میاندیشید؛ او با تأمل و پژوهش پیرامون تأثیر این عقلانیت در نظام معنایی افراد در تکوین عصر مدرن، اهمیت عوامل فرهنگی (روحی) را همپای عوامل مادی در مطالعات خویش در نظر گرفت.
در این نوشته، ابتدا به توضیح نگاه ماکس وبر به مدرنیته بر اساس جایگاه عقلانیت پرداختهایم و برداشت وبر از عقلانیت مدرن و تعادل شکنندهای که او میان جنبههای دوگانهی عقلانیت در عصر مدرن برقرار مینماید، مطالعه مینماییم. سپس در ادامه تأثیر پژوهشهای ماکس وبر بر نسلی از اندیشمندان قرن بیستم در راستای نقد عقل مدرن را مورد مطالعه قرار خواهیم داد؛ این متفکران با نقد عقل مدرن در تلاش برای سنجش و نقادی «بحران[۱]» مدرنیته بودهاند (جهانبگلو،۲۰:۱۳۸۵). در این راستا تمرکز خود را بر مطالعهی دو جریان تأثیرگذار در تاریخ تفکر قرن بیستم یعنی مکتب فرانکفورت و آنچه جریان «پسامدرن» خوانده میشود، گذاشتهایم. دلیل این گزینش تقلیلگرا، علاوه بر محدودیتهای ناشی از موضوع این پژوهش، تأثیرپذیری آشکار این دو جریان فکری از پژوهشهای وبر در موضوع عقلانیت و نسبت آن با زندگی در عصر مدرن است.
ماکس وبر و مدرنیته بهمثابه سرنوشت
ماکس وبر در طول حیات فکری خویش و از طریق میراث پژوهشهایش چیزی را بنیان نهاد که میتوان آن را جامعهشناسی فلسفی مدرنیته نامید؛ او در این راستا به طرز مؤثری توانست سطوح فلسفی و تجربی را در هم بیامیزد. این نگاه به مدرنیته با محوریت عقلانیت هیچگاه بیتوجه به گروهها، نهادها و سازمانهایی که تحقق تاریخی مدرنیته را رقم زدهاند، نبوده است. این نگرش که عمدتاً بر مبنای فردگرایی روششناختی استوار گردیده است، نگاهی به مدرنیته را رقم میزند که در کنار عوامل مادی، توجه به آنچه میتوان دلایل روحی نامید، نیز دربردارد؛ بنابراین میتوان نوشت کارهای وبر تا به امروز محل توجه بودهاند، چراکه او در بخش بزرگی از آثارش به نظریهپردازی و نقد ماهیت، پیدایش و خط سیر فرهنگ مدرن میپردازد (گین، ۲۲:۱۳۸۹). اما بهراستی تصویر عصر مدرن در نگاه وبر چگونه است؟ برای پاسخ مناسب به این پرسش باید ابتدا به توضیح نگرشهای متفکران تأثیرگذار بر اندیشهی وبر نسبت به مدرنیته پرداخت، تنها آن زمان است که میتوان تصویر خاص او را درک نمود.
وبر زمانی نوشته بود که دربارهی جدیت فکری عالمان باید با نظر به نگرش آنها نسبت به نیچه و مارکس داوری کرد؛ در این زمینه مفسرانی به تحلیل رگههای نیچهای-مارکسی در آثار خود او پرداختهاند. خطابهی افتتاحیهی او در دانشگاه فرایبورگ در سال ۱۸۹۵ پر از اشارات و گفتارهایی در خصوص آرای نیچه در باب «اراده معطوف به قدرت[۲]» و تحلیلهای اقتصادی مارکس بود (لوویت،۹:۱۳۸۵). در خصوص این تأثیرات باید به تأثیرپذیری او از سنت فلسفی کانت نیز اشاره کرد که بخشهای مهمی از اندیشهی او را تشکیل میدهد. گرث و میلز در مقدمهای بر مجموعهای از آثار وبر یادآور شدهاند:
وبر میکوشد دیدگاههای مارکس و نیچه را در هم بیامیزد و تلفیقی از هر دو به وجود آورد. او از نظر نگرش جامعهشناختی به اندیشهها با مارکس سهیم است: در تاریخ، اندیشه قدرتی ندارد مگر اینکه با منافع مادی ارتباط پیدا کند. از سوی دیگر او مثل نیچه عمیقاً به ماهیت اندیشه برای واکنشهای روانی توجه دارد؛ اما وبر برخلاف آن دو، اندیشهها را بازتابهای صرف منافع و علایق روانی یا اجتماعی نمیداند (وبر،۷۳:۱۳۸۷).
در این خصوص باید همواره در خوانش آثار فکری احتیاط نمود تا در وسوسهی تفسیرهای یکجانبه از اندیشهها نباشیم؛ در مورد وبر نیز این مسئله صادق است، او نه مرید مارکس بود و نه شیفتهی احساسی نیچه، بلکه در بسیاری از نوشتههایش در تلاش برای گذر از تنگناهای پیش روی این متفکران بوده است.
تفسیر رگههای نیچهای آثار وبر همواره محل مناقشه بوده است. تأثیرگذاری نیچه بر شمار بزرگی از متفکران پس از خود به خصوص در قرن بیستم امری آشکار است؛ وبر نیز چنین تأثیری از نیچه داشته است، این تأثیرپذیری بیش از همه خود را در توضیح وبر از افسونزدایی جهان نشان میدهد. آثار نیچه مبین نوعی گذار بهسوی نیهیلیسم یا ارزشزدایی از ارزشهای غایی در تاریخ غرب است. در نگاه وبر نیز فرایند افسونزدایی که همراه با ارزشزدایی است، مبنای تغییر از یک جهان سنتی تحت امر ارزشهای غایی (عمدتاً دینی) به جهانی سکولاریزه شده است؛ بدینترتیب، میتوان نوشت، بیمعنایی زندگی مدرن نتیجهی افسونزدایی از ارزشهای غایی است که با عقلانی شدن گسترده جهان همراه است. نگاه نیچه در باب وضعیت انسان عصر جدید که در نتیجهی از میان بردن اقتدار مطلق، اسیر عقل ابزاری است در متن زیر آشکارا بیان گردیده است:
دریغا! روزگاری درمیرسد که آدمی دیگر ستارهای نزاید. دریغا! روزگار خوارترین انسان فرا میرسد، انسانی که دیگر نمیتواند خود را خوار بدارد. بنگرید! بر شما نشان خواهم داد واپسین انسان را ... زمین پست گردیده و واپسین انسان که هر چیزی را پست میکند بر آن در جستوخیز است ... ما (خوشبختی را یافتهایم)؛ واپسین انسانها این را میگویند و چشمک میزنند (نیچه، ۲۷:۱۳۸۲).
در یک تفسیر نیچهای از وضعیت انسان در عصر جدید، دولت بوروکراتیک مدرن که به نظر وبر تجسم نهادی فرد ابزاریشده و ادارهی بوروکراتیک که به معنای سلطهی بنیادین از طریق دانش است به گونهای خاص تاریخ عقلانیت در غرب را شکل میدهند. وبر در ارتباط با این وضعیت پیشرونده مینویسد:
تصور کنید دیوانسالارانه و عقلانی شدن فراگیری که هماکنون به آن نزدیک شدهایم چه پیامدهایی به بار خواهد آورد. حتی هماکنون نیز محاسبهی عقلانی در همهی مراحل کار مؤسسات نوین اقتصادی رخنه کرده است؛ در این نظام، کار هر کارگر به گونهای ریاضی ارزیابی میشود و هر انسان به مهرهی کوچکی مبدل میگردد و خودش نیز این را میداند و پیوسته در اندیشهی آن است که آیا میتواند مهرهی بزرگتری شود یا خیر؛ لذا امروزه بهسوی نظامی پیش میرویم که از هر نظر به امپراتوری مصر باستان شبیه است، جز آنکه این نظام بر مبانی دیگری استوار شده که از نظر فنی کاملتر و عقلانیتر و مکانیکیتر است. مسئلهای که اکنون با آن مواجهیم این نیست که چگونه میتوان این مسیر تکاملی را تغییر داد که کاری است محال، بلکه باید از خود پرسید این فرایند چه نتایجی به بار میآورد (وبر،۱۳۸۴.ص ۳۲۱).
متن بالا آن جنبهی بدبینانهی عصر مدرن در آثار وبر را بازمینماید که در تأسف وبر بابت سلطهی عقلانیت ابزاری شاهد آن هستیم. اما برخلاف نگاه سرد نیچهای به عقل افسردهی انسان و عصر جدید که حوزهی وسیعی را برای ارادهی معطوف به قدرت میگشاید، در اندیشهی وبر همواره جنبهای امیدوارانه در باب عقلانیت وجود داشته است. وبر هیچگاه از آرمان روشنگری قطع امید ننمود و بیان میداشت که عقلانیت، امکان جستوجوی آزادانهی ارزشها را برای انسان در عصر مدرن فراهم کرده است؛ اما در جنبهای دیگر شاهد سلطهی عقلانیت ابزاری بر زندگی انسان بود که حوزهی آزادی فردی و اجتماعی را روزبهروز تنگتر مینمود. در بیان این تأثیر برخی متفکران بیان داشتهاند که در نهایت وبر نیز چون نیچه در برابر هجوم نیهیلیسم به وسوسهی قدرت دچار میشود؛ اما به نظر میرسد نگاه وبر به قدرت برخلاف دید متافیزیکی و غیرسیاسی نیچه عمدتاً اشاره به چیزی جز قدرت سیاسی نداشت (فرهادپور،۳۸:۱۳۹۲). این قدرت سیاسی در نگاه وبر بدون هیچ نظارت و محدودیتی نبود، بلکه کاریزمای مورد نظر او برخلاف «ابرمرد[۳]» نیچهای، فردی با مسئولیتهای گسترده در برابر ملتی بود که دستکم در روی کاغذ میتوانستند او را از قدرت کنار زنند.
بنابراین، نگاه نیچه به مدرنیته بهمثابه شرایطی است که مردم در آن بهواسطهی از دست دادن یک اقتدار مطلق (خدا) در جهانی از ارزشهای رقیب و بیپایان تنها ماندهاند و آنچه بتواند شکاف حاصل از مرگ خدا را پر کند، در آینده نمایان نیست. وبر نیز گریز از سرنوشت مدرنیته را نمیپذیرد و بیان داشت که هیچ بازگشتی به کودکی اندیشه و پیشرفت بهسوی یک وضعیت یوتوپیایی نظیر آنچه کنت و مارکس بدان معتقد بودند ممکن نخواهد بود؛ اما در این شرایط نیز در پی التیام غنچههای پژمردهی روشنگری برآمد.
در مورد رگههای مارکسی اندیشهی وبر میتوان عمدتاً آن را در انتخاب آنچه شایستهی پژوهش است مشاهده نمود؛ کلیتی که آنها هر دو اهمیت و اعتبارش را از آغاز تشخیص میدهند و آن را موضوع بررسیهای خود قرار میدهند، مسئلهی انسان در جهان مدرن است که از جهت اقتصادیاش مبتنی بر سرمایهداری و از حیث سیاسیاش بورژوایی است. مارکس و وبر هر دو متفکرانی شیفتهی آرمان انقلاب فرانسه و دلواپس آزادی انسان در جهان ماشینی شده بودند، اما در روند پژوهش بر موضوع خود تفاوتهای مهمی با یکدیگر یافتند. هرچند وبر در آثارش قدرت تعیین عوامل مادی را سبک نمیشمرد و در تحلیل سرمایهداری و نهادهایش به نگرش مارکس نزدیک میشود، اما او بر اساس مطالعاتش، «روح» سرمایهداری را نه به معنای مارکسیستی عامیانه بهمثابه روح صرفاً ایدئولوژیکی مناسبات تولیدی سرمایهداری میداند و نه بهمثابه روح مستقل و ازلی مذهبی که کاملاً مستقل از سرمایهداری است، به جای آن، روح سرمایهداری از نظر او تنها از آن لحاظ وجود دارد که «تمایل کلی به هدایت عقلانی زندگی هست، تمایلی که قشر بورژوازی جامعه که قرابتی گزینشی میان اقتصاد سرمایهداری از یکسو و علم اخلاق مسیحی از سوی دیگر برقرار میکند، آن را پیش برده است» (لوویت، همان:۱۷۲).
این اختلافات تئوریک میان مارکس و وبر تأثیر خود را در نگرش آن دو به مدرنیته میگذارد؛ در نگاه مارکس به مدرنیته و آرمان روشنگری، وضعیت کنونی نهتنها تحقق روشنگری نبوده، بلکه به نوعی پیشاتاریخ محسوب میشود؛ تنها با از میان رفتن سرمایهداری و در نتیجهی آن بر هم خوردن کلی نظم خدایگان و بنده در نظمی جدید مبتنی بر عشق و برادری است که میتوان شاهد شروع تاریخ بشری بود. اما نگاه وبر به مدرنیته تفاوتهای مهمی با نگاه مارکسی دارد، او مدرنیته را برحسب عقلانیتی میفهمید که شکل ارزشمدار آن به طرزی گسترده جای خود را به شکل ابزاری سپرده است. وبر همواره نگرانی عمیق خود را دربارهی عقلپریشی فزاینده که سبب بیروح شدن جامعهی معاصر گردیده، بیان میداشت؛ اما این مسائل سبب نمیشود که او وضع حال را پیشاتاریخ بداند، بلکه او از وضعیت انسان در چنین اسارت خودساختهای مینوشت که تاریخش را رقم زده است.
تفکرات انقلابی مارکس در اندیشهی وبری جای خود را به تردیدی در باب تغییر بنیادی و اساسی شرایط انسان در مدرنیته داد که در عرصهی تأثیرگذار سیاست به شکل مخالفت با اقدامات انقلابی است. به بیان کارل لوویت، «مارکس راه درمانی ارائه میکند، حال آنکه وبر تنها مرض را تشخیص میدهد» (لوویت، همان:۱۶). در این راستا وبر در آثارش دستکم در عرصهی دانش در تلاش برای گریختن از هرگونه قفس و جهتگیری ارزشی و توسل به مراجع غایی بود تا آنکه در علم آن باقی مانده فردگرایی که از نظرش حاکی از امری حقیقتاً انسانی است، حفظ شود (وبر، همان:۹۴).
ماکس وبر همچنین در سراسر آثارش یک متفکر آلمانی متأثر از سنت فلسفی کانت ماند، او در آثارش با زبان نوکانتی همواره قائل به تفکیک واقعیتها از ارزشها و ارزشنگری از احکام ارزشی است؛ در این راستا همواره به دنبال وفاداری به آرمان عقل است و در این مسیر همچون کانت ارزشهای روشنگری را پاس میدارد، به عبارتی میتوان دیدِ تراژیک وبر از وضعیت بشر را دارای ریشههایی در فلسفهی کانت نیز دانست؛ در این دیدگاه تناقضات درونی آدمی تصویری است از دوگانگی و تقابل جهان اخلاق با جهان طبیعت، آزادی با جبر و «آنچه باید بشود» با «آنچه هست» (فرهادپور، همان:۳۷). در جنبهی امیدوارانهی نگاه وبر به مدرنیته نیز کسان دیگری همچون هولتن و ترنر معتقدند نگاه امیدوارانه و مشخصاً مدرن اندیشهی وبر به آن بخشهایی بازمیگردد که از سنت روشنگری کانت برگرفته شده و جهان مدرن محاسبات تغییرناپذیر را میپذیرد. او چون کانت استدلال میکند که عقل ریشه و سرچشمهی آزادی است و اکنون به دنبال آن است تا جایی که میتواند ارزش آزادی را درون چارچوب جامعهای که سلطهی دیوانسالارانه بر آن حاکم است، تأیید نماید.
وبر در نگاه خود به مدرنیته به دنبال ایجاد تعادل در چنین رگههایی بود، تعادلی که گاه روانش را نیز آشفته مینمود. او در نگاه به مدرنیته آن را بهمثابه سرنوشتی میدید که فرد غربی در این سرنوشت روزگار خود را سپری میکند؛ این سرنوشت، نه کابوسی تلخ و نه رؤیایی شیرین است، بلکه شرایطی است که فرد غربی در آن میراثدار تاریخ عقلانی مغربزمین است. او همانطور که گفته شد، نه قائل به امکان تغییری اساسی در وضع حال بود و نه تمام راه را رو به سقوطی ناگزیر میدانست، در برابر، همواره به دنبال روزنهای حتی کوچک برای تحمل وضع حال و امید به شرایط بهتری بود.[۴] این روزنه را نه تنها در سیاست بلکه در حوزههای دیگری همچون حوزهی زیباشناختی و عشق نیز میتوان جست. وبر در بیان چنین امکانی نوشت:
آخرین مرحلهی ارتقا در فضای عشق در میان فرهنگهای روشنفکرانه، آنجاست که عشق به زندگی ریاضتبار و اجتنابناپذیر انسان رخنه میکند و در برابر حالت عادی و عقلانی قد علم میکند و هیجان و شعف به وجود میآورد ... و این عشق غیرقابلتوجیه و بیمنطق به هیچ ترتیبی قابل توصیف نیست (وبر، همان :۱۸۰-۱۸۱).
همچنین در توصیه به کسانی که در مواجهه با مشکلات عصر جدید بیتابی کرده و جنجال برپا مینمایند، نوشت: «کسی که نمیتواند مردانه سرنوشت زمانه را تحمل کند، باید گفت بهتر است آرام و بدون جاروجنجالهایی که مرتدان برپا میکنند، صادقانه و بدون چونوچرا به کلیسا بازگردد؛ آغوش کلیساهای کهن همیشه با مهر و محبت به روی او باز است» (وبر، همان:۱۸۰). از نگاه او در این شرایط، شایسته است چه در حوزهی شخصی و چه در حوزهی کار، سعی در پاسخ به (نیازهای زمان) داشته باشیم. همسرش پس از مرگ او نوشت که عهد کرده بود بیآنکه خم به ابرو بیاورد بار «جنبههای متنازع و متخاصم هستی» را بر دوش بکشد و بدون امیدهای پوچ و پندارهای تسکینبخش ولی درعینحال به پیروی از آمال و آرمانهای شخصی به زندگی ادامه دهد (استیوارتهیوز،۲۵۸:۱۳۹۱). بنابراین، میتوان نوشت که نگاه وبر به مدرنیته بهمثابه سرنوشت و مبتنی بر فضای بیم و امیدی همزمان است، شرایطی که هرچند فرد دارای محدودیتهای اساسی در آزادی خویش است، اما همواره عرصهای برای بهتر نمودن شرایط وجود خواهد داشت؛ متفکران بسیاری تا به امروز به این بیم و امیدها اندیشیدهاند.
نقادی عقل مدرن در جریانهای فلسفی قرن بیستم
مکتب فرانکفورت با اندیشمندانی همچون ماکس هورکهایمر، تئودور آدورنو و هربرت مارکوزه در بخش بزرگی از مطالعاتشان پیرامون شرایط فرد و جامعه در وضعیت مدرن، عمیقاً با مفاهیم وبری در باب عقلانیت درگیر بودهاند (احمدی،۳۲:۱۳۹۱)؛ آنها زمانی که ادعا نمودند عقل روشنگری در فرایند تاریخی به نقیض خود تبدیل شده و به شکل عقلانیشدهی سلطهی اجتماعی انجامیده است، آشکارا آنچه وبر «عقلانیت هدفمدار» نامید را برباددهندهی آرمانهای روشنگری دانستند. هرچند هابرماس در اکثر کتابهای مربوط به تاریخ اندیشههای سیاسی و اجتماعی متفکری منتسب به مکتب فرانکفورت تقسیمبندی میشود، اما به علت اندیشههای متفاوتش در آموزهی عقلانیت با جریان اصلی مکتب فرانکفورت، در این نوشته به طور جداگانه به اندیشههایش در ارتباط با رهایی «عقلانیت ارتباطی» از سلطهی نگرش ابزاری و در راستای تحقق «پروژهی ناتمام مدرنیته» میپردازیم، پس از آن تلاش مینماییم نگرش متفکران منتسب به جریان پسامدرن را در نسبت با مفهوم عقلانیت در مدرنیته بسنجیم.
مطالعات وبر پیرامون عقلانیت در مدرنیته سهم بسزایی در تفکرات مربوط به زندگی فرد و جامعه در شرایط مدرن از قرن بیستم تا کنون داشته است. رگههای آشکاری از اندیشهی وبر معطوف به نقد مدرنیته در مسئلهی عقلانیت میشود، این نقد هم معطوف به فرایندهای جاری مدرنیته در قرن نوزدهم و هم به نحو پیشگویانهای معطوف به مدرنیتهی سازمانیافتهای است که در قرن بیستم تجلی آشکار یافت. پیدایش ساختار جدید دولت و نگرش اجتماعیِ «سراسربین»[۵] به پیدایش انحصارات، بوروکراسی گسترده و مدیریتهای بزرگ، زمینهی اولیه و اساسی این نقد از مدرنیته را تشکیل میدهد. بهزعم وبر، آرمانهای روشنگری هنگامی که به مرحلهی اجرا در آمدند به طور گستردهای به نقض خویش پرداختهاند و در این راستا ابزارها به جای افسانهها بر آدمی تسلط یافتند؛ بنابراین، هرچند ماکس وبر تا آخر حیات با پافشاری بر آرمانهای روشنگری به روایت ترقی عقل در مدرنیته پرداخت، اما سویهی دیگر این روایت، اسارتی بود که بهواسطهی ترقی عقلانیت ابزاری، انسان عصر مدرن را در قفسی آهنین گرفتار نموده است. آنچه بهعنوان سنتز شکنندهی مارکسی-نیچهای در آثار او میشناسیم به همین چهرهی ژانوسی مدرنیته در آثار وبر بازمیگردد. پس از او نیز منتقدان مدرنیته به بازتولید بخشهایی از این پیشینهی فکری در آثار خود پرداختهاند که در قسمت دوم به توضیح این تأثیرات میپردازیم.
ادامه دارد....
[۱] Crisis
[۲] The Will to Power
[۳] Superman
[۴] . وبر بخش بزرگی از فرصتهای گریز از سلطهی عقلانیت ابزاری را در سیاست و جایگاه تأثیرگذار سیاستمدار دنبال مینمود؛ به باور او سیاستمدار حرفهای و دارای اخلاق مسئولیت از طریق در پیش گرفتن ارزشهایی همچون وحدت ملی میتواند به تداوم عقلانیت ارزشمدار در زمانهی سلطهی ابزاری دیوانسالاری بر تمام شئون زندگی یاری رساند. برای مطالعه بیشتر رجوع کنید:
وبر، ماکس (۱۳۶۸). دانشمند و سیاستمدار. ترجمه احمد نقیبزاده، تهران: انتشارات دانشگاه تهران.
[۵] Panopticon
*دانشجوی دکتری اندیشه سیاسی دانشگاه تهران
نظر شما